چند روایت معتبر درباره جاودانگی

اما اکنون گاه آن کس که به انواع بی مرگی بپردازم. مأخذ اصلی من در ذکر اینها، دانش نامه آزاد ویکی پدیا (www.wikipedia.org) است. اما در ابتدای کار بگویم که آن چه من می گویم، در قالب علوم تجربی است وگرنه نخستین و اصیل ترین پاسخ به مبحث بی مرگی در بقای روح مطرح می شود که در ادیان گوناگون وجود دارد و مؤمنان به ادیان مختلف آن را پاسخ قطعی به تمایل انسان به بی مرگی می دانند.
اما جز آن، در حوزه علوم مختلف می توان از بی مرگی های دیگری نام برد که در ادامه آمده اند.

جاودانگی نام

"وودی آلِن"، بازیگرِ طنزپرداز، می گوید: "من نمی خواهم به واسطه کارهایم جاودانه شوم، بلکه دلم می خواهد به راستی نمیرم و به بی مرگی برسم. "او از این که نامش در ذهن مردمان برای همیشه باقی بماند خوشش نمی آید، و می خواهد خودش واقعاً زنده بماند و نمیرد. شکی نیست که‌ آن که مشهور شود، نامش در ذهن ها باقی می ماند و آدم های مختلف در گوشه و کنار به یاد او می افتند و حتی سال ها پس از مرگش به او فکر می کنند و حرف هایش را بازگو می کنند. اکنون زیاد از "ارسطو" نام می برند. یا عاشقانه به موسیقی های "آنتونیو ویوالدی" گوش می دهند. اما چه فایده؟ او که نیست؛ و در واقع احساس زنده بودن او در ذهن دیگر مردمان خواهد بود نه برای خود او.

بی مرگی فلسفی

این نوع از بی مرگی با این فرض نخستین مطرح می شود که وجود دنیایی ماورای طبیعی و تجربدی و انتزاعی را بپذیریم و چیزی همانند آن چه "افلاطون" با عنوان "مُثُل" پیش کشیده بود را موجود بدانیم. آن گاه باید فرض دیگری را نیز بپذیریم و آن امکان برقراری ارتباط میان دنیای مادی انسان ها و آن دنیای انتزاعی است. آن وقت، فرض سوم آن ست که یک پدیده انتزاعی بتواند به نوعی، از وجودی جاودانه برخوردار باشد؛ و آن گاه براساس این سه فرض مشخص، یک فرد انسان می تواند از طریق برقراری ارتباط با آن پدیده تجریدی، به نوعی ماندگاری نسبی یا شاید هم جاودانگی دست پیدا کند. مثلاً شاید بتواند بخشی از وجود خود را به آن پدیده مجرد منتقل کند تا در درون آن جاودانه بماند تا برای مدتی بس طولانی ماندگار باشد.

بی مرگی ژنتیکی

"ریچارد داوکینز"(1) در کتاب خود با نام "ژن خودخواه"، این نظر را پیش می کشد که ما با باقی گذاشتن زاد و رودی از خودمان، هیچ گاه کاملاً نمی میریم بلکه همواره بخشی از ژن های ما در نهاد آیندگان باقی است. در واقع، او وجود ما را در درون ماده وراثتی مان می بیند که پس از ما باقی خواهد ماند. این ماده وراثتی اصل است و ما فرع. مهم اوست که بر جای بماند و در قالب موجوداتی که در درازای زمان از گونه ای به گونه دیگر تحول می یابند، بقا یابد. این ژن ها هستند که تلاش می کنند مدام بیشتر و بیشتر شوند و تکثیر پیدا کنند و باقی بمانند.

جاودانگی کیمیاگرانه

کیمیاگران به دنبال اکسیری برای تبدیل فلزات کم بهاتر و سهل الوصول به طلا می گشتند. روشن است که این دیدگاهِ قدیمی، ریشه در آیین های جادویی دوره های کهن داشته است و این که انسان های باستان برای بسیاری از اجسام و اشیا و چیزها خاصیت جادویی قائل بوده اند. آنها می پنداشتند که پدیده های انتزاعی و مفاهیم ذهنی، دیده هایی مستقل اند که ممکن است بر پدیده های عینی و ملموس سوار شوند. در نتیجه از طریق آن پدیده عینی، به عنوان یک محمل، تلاش می کردند آن مفهوم تجریدی را نیز تصاحب کنند یا انتقال دهند. فکر نکنید که آنها هم همین حرف هایی را که من گفتم میان خودشان رد و بدل می کرده اند و آن وقت تصمیم به چنین کاری می گرفته اند، نه؛ آن ها در اثر مشاهده دنیای پیرامونشان، کم کم به این چنین عقیده ها یا باورهایی رسید بودند. مثلاً "باروری" را به عنوان یک مفهوم تجریدی همراه پدیده عینی "خون" می دانستند و گاه فکر می کردند که ریختن خون بر زمین، باعث انتقال باروری به زمین می شود و مزرعه آنها را در فصل دروی بعدی بارور و حاصلخیز می کند. همین نگاه را نسبت به اکسیر نیز داشتند و گمان می کردند ماده ای است که مفهوم تجریدی "کمال" را در خود و همراه خود دارد موجب می شود فلزی به درجه کمال فزات یعنی طلا برسد. گروهی از کیمیاگران هم، مثلاً در اروپا چین باستان، دربه در دنبال اکسیر با کیمیای جوانی می گشتند. آنها گمان داشتند مفهوم تجریدی جوانی و بی مرگی درون آن نهفته است و اگر آن را بیابند و نوش جان کنند، جوانی یا بقای ابدی نصیبشان خواهد شد.
نوش دارو نیز که هر بیماری را شفا می داده است در واقع اکسیر یا کیمیایی بوده که مفهوم "تندرستی" را در خود داشته است. اما از جادو جنبل صرف نظر کنیم و به انواع دیگر بی مرگی بپردازیم.

طول عمر ابدی

امروز فرزندان آن آدم های قدیمی، جادو را خرافات می دانند به علم رو آورده اند و می گویند دانشمندان بالاخره و تدریجاً خواهند توانست روش ها و داروهایی پیدا کنند که باعث شود آدم ها دو دفعه جوان شوند و آن قدر سلامت باشند که مرگ به سراغشان نیاید. بیش از این در این خصوص چیزی نمی گویم، اما به نظر محتمل می آید که دانشمندان بتوانند چنین کنند. اما جا دارد به اسباب و علل مرگ انسان گریزی بزنم و آنها را نام ببرم و اندک توضیحی بر هر کدام بیاورم:
پیری: پیری پدیده ای است که آن را به مجموعه تغییراتی در پیوند می دانند که در ساختارهای مولکولی و سلولی یک جاندار بالغ پدید می آید. انواع و اقساط تغییراتی از این دست که منجر به پیری می شوند وجود دارد، مثل جهش های ژنی، افت توانایی دستگاه ایمنی، تغییر در عملکرد دستگاه غدد بدن، و صد البته مرگ سلول ها بی آن که سلول های جدید جای آنها را بگیرند. شواهدی وجود دارد که براساس آنها، سیر زندگی جانداران به سوی مرگ را به تقسیم سلولی و در اثر آن کوتاه تر شدن دنباله کروموزومی سلول ها نسبت می دهند که نهایتاً منجر به فروپاشی کروموزوم و مرگ سلول می شود. مرگی بدون جایگزینی و بی بازگشت. این دنباله کروموزومی، مثل پوشش پلاستیکی سر بند کفش است که وقتی بیفتد، رشته نخ های بند کفش از هم می پاشد.
بیماری ها: و اما بیماری را همه می دانیم که چیست و بهتر است از زیاده گویی درباره آن بپرهیزم. تنها همین که گاه در اثر عوامل خارجی و یا ناراستی های عملکرد داخلی بدن، که ریشه در علل گوناگون می تواند داشته باشد، روند مرگ یک جاندار آغاز می شود و در زمانی کوتاه یا طولانی، جان او را می گیرد. بیماری ها در مسیری که پزشکی پیش گرفته است، یکی بعد از دیگری درمان پذیر یا قابل پیشگیری می شوند و زمانی خواهد رسید که تک و توک بیمارهایی باقی بمانند که نیروی دانشمندان و زیست شناسان را مصروف خود کنند و پس از آن، تنها احتمال پیدایی بیماری های جدید بشر را خواهد آزرد.
سوانح: اما سوانح و حوادث مرگ آور از جمله خطرناک ترین و سرسخت ترین عوامل مرگ هستند. اینها را شاید هیچ گاه نتوان به کلی از عرصه زندگی بشر حذف کرد. این که هیچ، تازه شاید زمانی برسد که با ورود انسان به دنیاهای تازه و با اختراعات و کشفیات نوین، بر احتمال و تنوع سوانح و آسیب های در کمین نشسته برای در دام انداختن انسان غافل افزوده شود. مگر امروز این طور نشده؟ مثلاً قبلاً خطر سقوط با هواپیما انسان را تهدید نمی کرد که الآن می کند، یا خطر افتادن یک ماهواره به خطا پرتاب شده روی خانه یک بخت برگشته در دوران کریم خان زند نبود! اما امروز هست.
اصلاً همین سوانح هستند که خطر مرگ را با فرض پیشرفت فوق العاده پزشکی و درمان تمام بیماری ها، باز هم بر بالای سر انسان نگه می دارند. پس برای بیماری ها امید هست که روزی از شرشان خلاص شویم، اما پیری و سانحه به این سادگی ها گویا دست از سر ما بر نخواهند داشت.
***
اما برگردیم سرِ انواع بی مرگی؛

بی مرگی اتمی

این نوع از بی مرگی، می گوید که شما می میرید، یاخته های بدنتان متلاشی می شوند و ذرات آنها تجزیه می شود و ذهنتان هم در این میان از بین می رود، اما اتم هایتان باقی است و در چرخه طبیعت باقی می ماند و دوباره از بدن جانوران و یا از خاک به گیاهان و به جانوران و خلاصه آخر سر دوباره به بدن انسانی وارد می شود و ذرات بدن شماست که در انسان دیگری موجبات حیات را پدید می آورد. به پیروان این نظریه نیز احترام می گذاریم؛ با این که تمام آن چه تلاش کردم درباره الگو و پیوند تنگاتنگ آن با انسان و هویت او و مقوله هایی مثل شخصیت و من و غیره بگویم ار یکسره نقش بر آب می کنند.

بی مرگی کوانتومی

بهتر است خیلی وارد جزئیات علمی این نوع از بی مرگی نشوم، چراکه راستش خودم هم به خوبی آن را نفهمیده ام! پس به کلیات کار اکتفا می کنم. فرضیه ای که از آن با نام "جهان های موازی" نام می برند، یا تفسیری در مکانیک کوانتومی که به "جهان های متعدد" یا "چندگانه" اشاره می کند، مبنای این نوع بی مرگی است. این نظریه یا این تفسیر، هرچه باشد، اشاره اش به این است که در حال حاضر بیش از یک "من" وجود دارد. همین من که مثلاً پشت رایانه ام نشسته ام و این متن را می نویسم، چندین و شاید هم بی شمار نمونه دیگر هم دارم که درست در همین لحظات حالات دیگر متصور برای من را به خود گرفته اند. آن نمونه ها در جهان های دیگر و یا همان جهان های موازی به کار خود مشغول اند و نمی دانم آیا آنها هم به من فکر می کنند یا نه؟ یعنی تمام نتایج متصور برای یک پدیده کوانتومی، در جهان های بی شمار دیگری که در پهنه بی کران هستی گسترده اند، در آن واحد موجود است. حالا فرض را بر این بگذارید که برای من، دو حالت متصور است. یا دور از جان، می میرم و یا هرگز نمی میرم که البته امیدوارم. حالا یک رشته از پدیده های کوانتومی که در یکی از این جهان ها وجود دارد و مربوط به آن حالتی است که من نمی میرم، همان است که رویای من، در آنجا برآورده می شود و من در آنجا جاودانه ام. در پایان این را هم بگویم که این نظریه در میان دانشمندان چندان اعتبار ندارد! دلیل آن هم این است که خودِ تفسیر جهان های موازی ممکن است درست باشد، اما استنتاج براساس آن، که حالا مختلف متصور برای یک انسان هم در جهان های متعددی هم زمان وجود دارند، چندان مبنای علمی درستی ندارد.

بی مرگی مصنوعی

این یکی از همه بیشتر مورد توجه و علاقه من است. مبنای آن بر این است که بتوانیم من، یا شخصیت، یا هویت، یا هر چه بتوانی بنامی اش را، برای یک انسان، از مغز او به روی یک وسیله دیگر منتقل کنی. این وسیله ممکن است زیست شناختی ای غیرزیست شناختی باشد؛ یعنی از جنس خود ما آدم ها باشد و مثلاً یک مغز دست نخورده و بکر که به روشی آزمایشگاهی به وجود آمده است، یا وسیله ای مصنوعی باشد مثل یک حافظه الکترونیکی خیلی پرگنجایش و پیشرفته. به علاوه، این انتقال ممکن است سریع و یا تدریجی انجام شود. یک حالت بسیار جالب این است که بخش های مختلف مغز، اندک اندک با اندام های مصنوعی جایگزین شود و آن گاه پس از مدتی وسیله مصنوعی ما در جای خود مغز طبیعی سابق پدید می آید. اما این نوع بی مرگی از آنجا که بسیار مورد توجه من است، باز هم به آن خواهم پرداخت اما اول به چند نوع بی مرگی دیگر اشاره کنم.

بی مرگی نسبیتی

اگر تا حالا از دوقلوهای نسبیتی اینشتین چیزی نشنیده اید، خیلی ساده برایتان بگویم که این دو برادر که با هم از مادرزاده می شوند، یکی زندگی ساده کارمندی پیش می گیرد و آن یکی فضانورد می شود؛ آن هم چه فضانوردی! درست در دورانی که انسان توانسته است به سرعت نور نزدیک شود، این آقا هم فضانورد شده است و واقعاً خوش شانس بوده. حالا او با سفینه ای عظیم و با سرعتی برابر با کسر قابل ملاحظه ای از سرعت نور، مثلاً نُه دهمِ این سرعت، به فضا پرتاب می شود. شاید به سوی سیاره ای شبیه به زمین، مثلاً در فاصله 15 سال نوری از زمین ما، در صورت فلکی میزان یا ترازو. نکته در اینجاست که برای او که با چنین سرعتی به سفر می پردازد، زمان کندتر می گذرد و او وقتی از سفر برگردد، احتمالاً دیگر اثری از برادر خود نخواهد دید. یا اگر وسط راه پشیمان شود و برگردد، شاید به دوران پیری برادر خود برسد. یعنی دو برادر یکی جوان می ماند و دیگری پیر می شود. خُب حالا که چی؟ خود آن برادر جوان که متوجه کند شدن زمان نمی شود؛ چراکه همین وضعی که برای کل وجودش پیش آمده است، برای تمام عملکردهای مغزی او نیز پیش آمده و هشیاری او نیز به تَبَع آن متوجه کند شدن زمان نمی شود. و بالاخره هم سنش بیشتر می شود تا عمرش به پایان برسد و طفلکی خودش هیچ عمر طولانی تری برای خود حس نخواهد کرد. بنابراین این نوع بی مرگی هم ما را به بی مرگی واقعی نمی رساند و انگار سرایی بیش نیست؛ مگر این که آن برادر فضانورد، درست با سرعت نور و در طول زندگی اش مدام در حال حرکت باشد تا زمان برایش متوقف شود، و آن وقت باید دید چه می شود؟ البته من نمی دانم که چه می شود، اما شاید از دید خود این برادر چندان فرقی نکند و او مطابق معمول عمر بگذراند تا عمرش بالاخره به سر رسد و پیمانه اش پر شود.
غیر از سرعت نور، میدان گرانشی بسیار قوی نیز همین بلا را بر سر زمان خواهد آورد و همین بلا را هم بر سر دوقلوهای افسانه ای ما می آورد. این دو حالت، یعنی حرکت با حدود سرعت نور و یا استفاده از دستگاه هایی برای ایجاد میدان گرانشی بسیار قدرتمند، دستمایه برخی فیلم های علمی- تخیلی بوده است.

بی مرگی با آزادی از قید زمان

از عنوانش پیداست که چیست. خُب معلوم است؛ هرکس بتواند از بند زمان خود را برهاند، دیگر درنخواهد گذشت. نخواهد مرد. در داستان "کشتارگاه شماره5"، اثر "کورت وُنِگات"(2)، شخصیت اصلی داستان این توانایی را دارد که در لحظاتی از زندگی خود، از قید زمان آزاد باشد. این یعنی این که در آن لحظه او به ابدیت پیوسته است. حال اگر او به لحظه بعدی زندگی اش پا بگذارد، طبیعی است که یک لحظه دیگر از عمرش کاسته می شود و بدین ترتیب کم کم که لحظات زندگی را در فاصله این آزادی هایی که از زمان به دست می آورد سپری می کند، عمرش نیز می گذرد و به سوی مرگ می رود؛ اما انگار او در طول محور زمان گاه از حرکت طولی بازمی ایستد و در عرض حرکت می کند و به نوعی در حول و حوش زندگی خود پرسه می زند و به پیش نمی رود. بدین ترتیب، می تواند تا ابد به همین پرسه های عرضی ادامه دهد و نمیرد. آیا به راستی می توان این وضعیت را نوعی بی مرگی دانست؟
***
اینها را بیشتر با کمک ویکی پدیا نوشتم، اما یک چندتایی از انواع بی مرگی هم خودم دارم.

بی مرگی اندیشه

این نوع از بی مرگی، در سخن فردوسی به تمامی منعکس است؛ آنجا که می گوید:

نمیرم از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام

این نوع از بی مرگی، در واقع زنده ماندن در اندیشه انسان های دیگر است، نه بدان گونه که نام کسی در اذهان بماند، که سخن او و اندیشه هایش. یعنی بخشی از الگوهای شکل گرفته در ذهن ما انسان ها، امکان انتقال به دیگران را دارد و بزرگان نیز به همین شیوه، داشته های ذهنی خود را به دیگران انتقال داده اند و تا روزی که انسان باقی است، اندیشه آنها ممکن است به حیات خود در ذهن ها ادامه دهد. و البته این امکان هم هست که برای همیشه به دستان با کفایت جناب فراموشی سپرده شود. بدین ترتیب، اگر امروز کسی را دیدیم که پس از دانستن اندیشه های انسانی مرده، همچون او می اندیشد و سخن می گوید، انگار گوشه ای از وجود همان درگذشته ایام است که امروز باز زنده است در کالبدی جدید زندگی می کند.

بی مرگی عاشقانه

در سخن لطیف حافظ آمده است که:

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما

و این نیز نگرش عارفانه ای است به بی مرگی اندیشه. شاید آن شاعر شیرین سخن، عشق را درون مایه بی مرگی اندیشه و احساس می دانسته است که انسان در پی آن، به زایندگی برسد و چنان بر محیط خود اثر بگذارد که این اثر ماندگار و جاویدان باقی باشد.

پی نوشت ها :

1- Richard Dawkins
2- Kurt Vonnegut

منبع:دانشمند-ش551